رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

رونیکا جونم هدیه ی زیبای خدا

آفرین بازم کلمات جدید

نازنینم هرروز اشتیاقت برای گفتن کلمات جدید بیشتر میشهو به محض شنیدنشون سعی میکنی که تکرار کنی مثل : چوب چو=چوب شور   دادا=-دایی  باسه =باشه    ابو =ابرو جااو=جارو   تاب تاب =تاب تاب  عزیزم بهترینم با تمام وجود دوسسست دارم عششششقم     ...
28 آبان 1392

خواب دوست داشتنیو باورنکردنی عسلم

دختر نازم پری شب با خواب زود هنگام خودت منو باباییو کاملا غافلگیر کردی آخه همونطور که قبلا هم نوشتم خوابوندنت  یکی از سنگینترین پروژه ها به حساب میاد. ساعت ١١وقتی داشتی شیر میخوردی احساس کردم یه مقدار گیجی وقتی هم بابایی باهات بازی میکرد خیلی حسو حال نداشنی یه دفعه دیدم خوابی البته باورم نمیشدو به بابایی گفتم که الان بیدارمیشه ولی کاملا خواب بودی ماهم برای اینکه بیدار نشی مجبور شدیم زود بخوابیم البته من که اصلا باورم نمیشد چون توی این یکسالو نیم زوددتر  از ١٢خوابت نبرده بود خلاصه که در عین ناباوری یه خواب قشنگی تا صبح کردی که واقعا  باید تو گینس ثبت بشه من که از شوک &nbs...
20 آبان 1392

یه روز رونیکاومتین طلا

عسلم اول بابت دیشب که دختر خوبی بودیو مامانو بخاطر زدن واکسن اذیت نکردی ازت ممنونم حالا از دوروز پیش بگم که با متی جونت  البته از زبون تو مشغول ساختن سازه های ناپایدار بودید ازاین جهت ناپایدار که به چند لحظه نرسید که با کمک همدیگه منهدمش کردیدو کلی هم بابت این کارتون ذوق می کردید متین از این که اسمشو صدا میکردی خوشش اومده بودو و به من میگفت  سندایی روروکا چه خوب صدام میکنه اینم چندتا عکس از شما دوتا وروجک بامزه دوست داشتنی . کلی بابت این همکاری ذوق میکردیو هی میگفتی متی بیا   اینجا دیگه دخملم خسته شدهو ازرو صندلی پروژرو هدایت میکنه حس مالکیت دخترم گل کر...
15 آبان 1392

هجده ماهگیو واکسن

هورا نازم شد دخترم دیشب با بابایی بردیمت دکتر تا چکاپتو انجام بدیم که بتونیم امروز واکسن هجده ماهگیتو بزنیم خدارو شکر مشکلی نداشتیو  دکترم از رشدت راضی بود امروز صبحم ساعت یک ربع  به هشت بابایی از خواب بیدارت کردتابریمو واکسنتوبزنیم  اینقدر خوابت میومد که  تا بابایی  صدات می کرد میگفتی نه نه یعنی اصلا حاضر نبودی که  بیدارشی دیگه وقتی دیدیم چاره ای نیست از کلمه دد و پارک  برای بیدار  کردنت استفاده کردیم ببخشیدمجبور بودیم  آخه چاره ای دیگه نداشتیم عزیزم خدارو شکر &nbs...
14 آبان 1392

خرید پر دردسر

  وروجکم دیروز با عمه ساجده رفتیم بازار تا خرید کنیم مجبور بودیم  تو رو هم با خودمون ببریم که ای کاش این کارو نکرده بودیم آخه سری قبل خیلی باهامون همکاری کرده بودی برای همینم گول خردیم  چون بلایی سر مامان آوردی که واقعا از هر   چی خریدو بازار رفتن پشیمونم کردی اولش خوب بودیو با عمه ساجده کمکی بغلت میکردیم ولی یواش یواش شروع کردی به بهانه گرفتنو  همش شیر می خواستی یه ذره میخوردیو دیگه نمیخوردی .عاشق راه رفتنی درد سرمونم از اینجا شروع شد که وقتی گذاشتمت زمین تا راه بری دیگه ول کن نبودیو می خواستی هر جا که دوست داری بری  وقتی رفتیم قسمت اسباب بازیا که دیگه اوج شیر...
6 آبان 1392

حرف جدیدو به دنیا اومدن پسرخاله مامانو بابا

عشقم یه حرف جدیدت که حسابی بامزس اینکه یاد گرفتی که به جا از کلمه نه استفاده کنی یعنی اگر چیزی باب میلت نباشه خیلی بامزه دو سه بار میگی نه نه تازه از حرکات دستو سرتم استفاده میکنی  بابایی که حسابی ذوق میکنه از این نه گفتنت وقتی میگه  یه بوس به بابا می دی خیلی راحت  می گی نه نه تازه وقتی  این حرفو میزنی حسابی قند تو دل باباآب میشهو حسابی بوست میکنه چندتا کلمه : سی-پیس  =سیب     عزیز =عزیزم     گار گار =غار غار  اباب = ای بابا         بده =بله       پده=پشه ...
5 آبان 1392
1